جدول جو
جدول جو

معنی رخت بستن - جستجوی لغت در جدول جو

رخت بستن
کنایه از لوازم سفر را گرد آوردن و به هم بستن، آمادۀ سفر شدن، سفر کردن
مردن، رخت بربستن
تصویری از رخت بستن
تصویر رخت بستن
فرهنگ فارسی عمید
رخت بستن
(تَ دَ)
تهیۀ سفر کردن، سفر کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). کنایه از سفر کردن است. (از برهان) (آنندراج) :
سپارم ترا پادشاهی و تخت
چو بهتر شوی ما ببندیم رخت.
فردوسی.
اختران پیش گرز گاوسرش
رخت بر گاو آسمان بستند.
خاقانی.
گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندد.
نظامی.
برون رفت و زآن گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست.
نظامی.
دلا منشین که یاران برنشستند
بنه بربند کایشان رخت بستند.
نظامی.
به اندیشۀ کوچ می بست رخت.
نظامی.
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندند رخت.
(بوستان).
وز آنجا کرد عزم رخت بستن
که دانش نیست بیحرمت نشستن.
سعدی.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
نه آسایش در آن گلزار ماند
کز او گل رخت بندد خار ماند.
جامی.
دوست گفتم ز گفت خود خجلم
دوستی رخت بست از تهران.
ملک الشعراء بهار.
- رخت سفر بستن، آمادۀ سفر شدن. مهیای کوچ گردیدن. ساز سفر آراستن. آمادۀ رحلت گشتن: گروهی مردمان را دید هر یکی را به قراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. (گلستان).
کاروان رخت سفر بست و از آن می ترسم
که کنم گریه و سیلاب برد محمل را.
؟
، مردن. (ناظم الاطباء). کنایه از مردن. (لغت محلی شوشتر). کنایه از سفر کردن آخرت. (از برهان) :
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت.
فردوسی.
چه با گنج و تخت و چه با رنج سخت
ببندیم هر گونه ناچار رخت.
فردوسی.
سیاهی بپوشید و در غم نشست
چو وقت آمد او نیز هم رخت بست.
نظامی.
- رخت کسی را بر تخته (تابوت) بستن، کشتن. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
همین دم ببندمت بر تخته رخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
رخت بستن
گرد آوردن و بستن لوازم سفر، سفر کردن
تصویری از رخت بستن
تصویر رخت بستن
فرهنگ لغت هوشیار
رخت بستن
سفررفتن، عزیمت کردن، مسافرت کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یخ بستن
تصویر یخ بستن
منجمد شدن آب یا چیز دیگر از شدت سردی، فسرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رو بستن
تصویر رو بستن
بستن روی خود، حجاب بر چهره انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رخت بربستن
تصویر رخت بربستن
کنایه از لوازم سفر را گرد آوردن و به هم بستن، آمادۀ سفر شدن
سفر کردن
مردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رصد بستن
تصویر رصد بستن
ضبط و تعیین حساب حرکات و درجات ستارگان و اجرام نجومی در رصد خانه، رصد کردن
فرهنگ فارسی عمید
(تَ سَلْ لی کَدَ)
ترتیب دادن علم.
- رایت بستن به نام کسی، ظاهراً یکی از آداب و تشریفات متداول عهد قدیم بوده که سلطان یا خلیفه هنگام برگزیدن حاکم یا امیری برای بزرگداشت وی رایت و یا علمی بنام او می بسته است: هارون الرشید نیزه و رایت خراسان ببست بنام فضل و منشور بدو دادند و خلعت بپوشید و بازگشت با کوکبۀسخت بزرگ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 422)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَجْ جُ وَ دَ)
یا رخت بربردن. سفر کردن. عزیمت کردن. حرکت کردن. بیرون شدن از جایی. کوچ کردن. راهی شدن. رفتن:
من آنگاه سوگند این سان خورم
کزاین شهر من رخت برتر برم.
ابوشکور بلخی.
اگر منزلی رخت از آن سو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم.
نظامی.
چو رخت از بر کوه برد آفتاب
سر شاه شاهان درآمد به خواب.
نظامی.
جز ایشان را که رخت از چشم بردند
ز نرمیها به سختیها سپردند.
نظامی.
- رخت بردن در (بر، به) جایی، روی آوردن بدانجا. روی بدانجا آوردن بقصد اقامت:
خانه اصلی ما گوشۀ گورستان است
خرم آن روز که این رخت بر آن خانه برم.
خاقانی.
رخت عزلت به خراسان برم انشأاﷲ
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم.
خاقانی.
برومند باد آن همایون درخت
که در سایۀ او توان برد رخت.
نظامی.
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت.
نظامی.
الوداع ای دوستان من مرده ام
رخت بر چارم فلک بر برده ام.
مولوی.
مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد
از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم.
اوحدی.
رخت خود در خرابه ای بردم
زآن دل افسردگان بیفسردم.
اوحدی.
- رخت برون بردن از جایی، رفتن از آنجا:
حور و قصور را بگو رخت برون بر از بهشت
تخت بنه که می رسد شمس من و خدای من.
مولوی.
، اثاث و متاع و کالای کسی را ربودن:
جهان رختت همی برد و همی شهمات خواهی شد
اگر نه مدبری پس با جهان شطرنج چون بازی.
ناصرخسرو.
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
بروز پاک رختم را برد پاک.
نظامی.
به یکی پی غلط که افشردم
رخت هندو نگر که چون بردم.
نظامی.
، مردن. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). سفر آخرت کردن. موت. (مجموعۀ مترادفات ص 325) :
حسین غاتفری رخت برد سوی جحیم
امید منقطع از رحمت خدای رحیم.
سوزنی.
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد.
نظامی.
رخت از بنگاه این سرا برد
در آرزوی تو چون پدر مرد.
نظامی.
- رخت ازجهان بردن یا بیرون بردن، مردن. (ناظم الاطباء) :
چو بهرام از جهان بیرون برد رخت
کجا ماند به خسرو تاج یاتخت.
نظامی.
ملک فیلقوس از جهان رخت برد
جهان را به شاهنشه نو سپرد.
نظامی.
کسانی که رخت از جهان برده اند
همه در غم زیستن مرده اند.
امیرخسرو دهلوی.
- رخت بیرون (برون) بردن، مردن. (مجموعۀ مترادفات ص 325) :
رخت از این گنبد برون بر گر حیاتی بایدت
زآنکه تا در گنبدی با مردگانی هم وطا.
خاقانی.
تا چاه نشد بزیرت این تخت
به گر ز میان برون بری رخت.
نظامی.
- رخت هستی به صحرای نیستی بردن، معدوم نمودن زندگانی و تلف کردن عمر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
تعیین کردن حرکات و احوال کواکب در رصدگاه. (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). زیج بستن. (آنندراج) :
همه تمثالهای آسمانی
رصد بسته بر آن تخت کیانی.
نظامی.
به چندین سال پیش از ما بدین کار
رصد بستند و کردند این نمودار.
نظامی.
روز میلادش رصد بندیم ما
تا نگردد فوت و نجهد این قضا.
مولوی.
وآن دگر گفتی که سحر است و طلسم
که رصد بسته ست بهر جان و جسم.
مولوی.
- رصد در کار بستن، رصد بستن در کاری، کار را به خوبی انجام دادن. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). کنایه از کار عمده کردن. (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 383) :
می توانم بست در دانایی هیأت رصد
فال افسر می زند از گردش اختر سرم.
سنجر کاشی
لغت نامه دهخدا
(چَ شُ دَ)
التیام دادن. رجوع به ’زخم’ شود، پیچیدن اطراف زخم با دستمال و مانند آن. رجوع به زخم شود، بسته شدن و بهم آمدن سر زخم. رجوع به ’زخم’ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
ره بستن. مقابل راه گشودن و راه واکردن. (از آنندراج). مانع رفتن شدن. (فرهنگ نظام) :
نبست راهش هرگز بلا و فتنه چنانک
نبست هرگز راه سکندر آتش و آب.
مسعودسعد.
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت.
حافظ.
راه مردم بست از قفل تو راه اشک ما
هر کجا شد قفل، دریا، نیست امکان گذر.
سیفی بدیعی (از بهار عجم).
از قضا کردشان کسی آگاه
کز کمین بسته اند دزدان راه.
مکتبی شیرازی.
هماندم که اندیشۀ ناپسند
بمغز اندرت زاد، راهش ببند.
رشید یاسمی.
- راه بستن بر کسی یا چیزی، جلوگیری کردن از او. مانع شدن از وی. بستن راه او به قصد مخالفت با وی:
ببندد همی بر خرد دیو، راه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(جَ رَ کَ)
از گفتن بازماندن:
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 54)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
تنگ بستن. (آنندراج). تنگ بستن میان و بند و کمر. (از آنندراج). تنگ و چسبان بستن کمربند و امثال آن:
چو در شیرمردی میان چست بست
میان پلنگ تکبر شکست.
ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نِ / نَ دَ)
سد کردن سوراخ. ترمیم کردن سر شکاف. مسدود کردن سوراخ و شکاف:
مهدی آخرزمان شد کز درش
رخنۀ آخرزمان بست آسمان.
خاقانی.
لیک نیارند به مکر و حیل
بستن آن رخنه که آرد اجل.
امیرخسرو دهلوی
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ / یِ شُ دَ)
کنایه از سفر کردن باشد. (برهان) (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف) :
چنین گفت با شاه گویا درخت
که کوتاه شد روز بربند رخت.
فردوسی.
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیج گذر کرد و بربست رخت.
فردوسی.
ز تیغ وسلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت.
فردوسی.
وانگهی گویی که از شاه جهان شاکر نیم
گر نه نیک آید از این شه رخت رو بربند هین.
منوچهری.
چون فرودآمد به جایی راستی
رخت بربندد از آنجا افتعال.
ناصرخسرو.
کنون بیش است ترس من که روی از من بگردانی
مرا ضایع فرومانی و ناگه رخت بربندی.
حسین بن علی اصم کاتب.
امیر نصر رخت بربست و بر مرکب نشست تا زیارت پدر نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 454).
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بربست.
نظامی.
راحت ز مزاج رخت بربست
قرابۀ اعتدال بشکست.
نظامی.
پیر آن در سفته بر کمر بست
زآن در نسفته رخت بربست.
نظامی.
ملک چون رخت از این بتخانه بربست
گرفت آن پند را یک سال در دست.
نظامی.
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگه رحیل بنشست.
نظامی.
بلی به نیت آن تا چو رخت بربندم
بجای من دگری همچنین بیاساید.
سعدی.
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
حافظ.
رخت بربستیم و دل برداشتیم
صحبت دیرینه را بگذاشتیم.
؟
- رخت سفر بربستن، مهیا و عازم سفر شدن. (یادداشت مؤلف). آمادۀ سفر گشتن. آراستن سفر را: در معبر کشتی نشسته و رخت سفر بربسته. (گلستان).
، زایل گشتن. رفتن. از دست رفتن:
صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست.
نظامی.
، کنایه از مردن باشد. (برهان) :
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت.
دقیقی.
که رفتن بیارای و بربند رخت
بمان دیگری را مر این تاج و تخت.
فردوسی.
سکندر چو بربست از این خانه رخت
زدندش به بالای این خیمه تخت.
نظامی.
چو رخت از مملکت بربست خواهی
گدایی بهتر است از پادشاهی.
(گلستان).
- رخت جان بربستن، آمادۀ مرگ شدن. مهیای رحلت گشتن. سفر آخرت راست کردن. مردن:
رخت جان بربند خاقانی از آنک
دل در غمخانه بگشاده ست باز.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ بُ)
احتفالی برای بریدن جامه های عروسی. رسم اندازه گرفتن و قطع کردن جامه های عروس. (یادداشت مؤلف). آیینی است که با تشریفات خاصی روز بریدن جامه های عروسی برای عروسان انجام دهند. رجوع به رخت دوزان شود
لغت نامه دهخدا
(رُ شُ دَ)
بستن دست. مقید کردن دست. گرفتار ساختن. به بند کردن:
که گوید برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند.
فردوسی.
چنین گفت لشکر به بانگ بلند
که اکنون به بیچارگی دست بند.
فردوسی.
صواب آید روا داری پسندی
که وقت دستگیری دست بندی.
نظامی.
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد.
مولوی.
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وزو دست جبار ظالم ببست.
سعدی.
هنوزت اجل دست خواهش نبست
برآور به درگاه دادار دست.
سعدی.
کف نیاز بحق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای.
سعدی.
به نیکمردان یارب که دست فعل بدان
ببند بر همه عالم خصوص بر شیراز.
سعدی.
باش تا دستش ببنددروزگار
پس بکام خویشتن مغزش برآر.
سعدی.
بروزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد.
سعدی.
تقصیب، هر دو دست به گردن بستن. (از منتهی الارب). غل ّ، دست واگردن بستن. (تاج المصادر بیهقی). دست با گردن بستن. (ترجمان القرآن جرجانی). کتف، دست از پس بستن. (تاج المصادر بیهقی).
- دست بر کاری بستن، ابرام و استادگی در آن کار کردن. (از آنندراج).
- دست بستن از، دست کوتاه کردن از. تصرف و دخل نکردن در. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
از وقف کسان دست بباید بسزا بست
نیکو مثلی گفته است العار و لا النار.
منوچهری.
، دست به سینه ایستادن. جهت احترام کسی به حرمت ایستادن. به احترام ایستادن:
یک نشانی که بخندد پیش تو
یک نشان که دست بندد پیش تو.
مولوی.
اندرین فکرت بحرمت دست بست
بعد یک ساعت عمر از خواب جست.
مولوی.
، جلوگیر شدن. مانع شدن:
ز خوش متاعی بازار عشق میترسم
که دست حسن ببندد کساد بازاری.
عرفی (از آنندراج).
- دست خدمت بستن، از خدمت بازداشتن:
گر او را هرم دست خدمت ببست
تو را بر کرم همچنان دست هست.
سعدی (کلیات ص 158).
، در تنگنا قرار دادن. دور از امکانات کردن.
- دستم را بسته است، نمی گذارد مطابق ارادۀ خود کار کنم. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دست به تخته بستن و دست بر تخته بستن، معطل و بی کار گردانیدن. (آنندراج).
، نوعی از سیاست مقرری است. (آنندراج) :
خوش اختلاط گرم بآن طره می کند
آخر به تخته باد صبا دست شانه بست.
اثیر (از آنندراج).
- دست بر چوب بستن، عاجز گردانیدن و بی دخل کردن.
- ، نوعی سیاست مقرری است. (آنندراج) :
بر چوب بسته غیرت من دست شانه را
دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت.
صائب (از آنندراج).
- دست بر کتف بستن، در سختی و تنگنا قرار دادن: زور سرپنجۀ جمالش دست تقوی شکسته و دست قدرت صاحبدلان بر کتف بسته. (گلستان سعدی).
- دست بر کسی بستن، در خرابی او بودن. (آنندراج) :
ای که بهر قتل مخلص دست داری بر کمر
خوش دگر دستی بر این نخجیر لاغر بسته ای.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، برتری و پیشی یافتن:
به دست حسن دست گلرخان بست
که دیده در چمن گلرخ از آن دست.
کاتبی.
- دست کسی را از پشت بستن یا بسته بودن، از او بسی بهتر یا بدتربودن در امری. در خوبی یا بدی از او گذشته بودن: دست شمر را از پشت (به پشت) بسته است، از او بی رحمتر است.
- دست حجت کسی را بستن، او را خاموش و ساکت کردن:
به سودا چنان بر وی افشاند دست
که حجاج را دست حجت ببست.
سعدی.
، زبون و بی مقدار کردن کسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ دَ)
تعیین قیمت کردن. قیمت گذاشتن. بهای جنسی را معین کردن:
هر متاعی را در این بازار نرخی بسته اند
قند اگر بسیار گردد نرخ شکر بشکند.
وحشی (از آنندراج).
یک دل داریم غمزه را گو
تا نرخ ستمگران نبندد.
قدسی (از آنندراج).
شود در فکر قیمت دل شکسته
که ساقی ازل این نرخ بسته.
زلالی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عِزْ زَ جُ تَ)
نخلبندی کردن. عمل نخلبند. رجوع به نخلبند شود:
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر قامت سرو و گل بخندد.
نظامی.
رطب را استخوان آن شب شکستند
که خرمای لبت را نخل بستند.
نظامی.
همه نخلبندان بخایند دست
ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست.
سعدی.
خزان ز سردی آهم چو بید میلرزد
اگرچه در نفسی نخل صد چمن بندم.
صائب.
، مایۀ نخل نر را به نخل ماده رسانیدن. (حواشی وحید بر ص 116 شرفنامۀ نظامی) ، نخل محرم یا نخل عزا یا نخل تابوت را تزیین کردن وآراستن.
- نخل کسی را بستن، نخل عزای کسی را بستن:
خار مژگان را به چشم کم مبین دیگر کلیم
چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم.
کلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ خوَرْ / خُرْ دَ)
ابراز بلندنظری:
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
بستن مادۀ ملون مخصوص به موهای سر و صورت برای سیاه کردن آن. رجوع به رنگ ذیل معنی وسمه و حب النیل شود، فایده برداشتن. نفع گرفتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از ره بستن
تصویر ره بستن
سد طریق کردن، راه بستن
فرهنگ لغت هوشیار
آهنگ کردن، کوشیدن عزم جزم کردن قصد کاری کردن، توجه و هم خود را صرف کسی یاچیزی کردن: جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست ز مهر او چه می پرسی ک در او همت چه می بندی ک (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صوت بستن
تصویر صوت بستن
آوا دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چست بستن
تصویر چست بستن
تنگ بستن میان بند و کمر را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخنه بستن
تصویر رخنه بستن
ترمیم کردن و مسدود کردن شکاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رصد بستن
تصویر رصد بستن
هودلیدن تعیین کردن حرکات و احوال کواکب در رصدگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راه بستن
تصویر راه بستن
مانع رفتن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بستن
تصویر دست بستن
مقید و گرفتار ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کت بستن
تصویر کت بستن
دستهای کسی را از بای بازو بوسیله طناب به پشت بستن: (از جیبش طنابی بیرون کشید و کتهای حسن را بست، {مغلوب کردن (مخصوصا در مشاعره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همت بستن
تصویر همت بستن
((هِ مَّ بَ تَ))
عزم جزم کردن، توجه و هم خود را صرف کسی یا چیزی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخت بربستن
تصویر رخت بربستن
((~. بَ بَ تَ))
آماده سفر شدن، مردن، درگذشتن
فرهنگ فارسی معین
درگذشتن، رحلت کردن، فوت کردن، مردن
متضاد: متولدشدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد